رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

رهای من

بدون عنوان

سلام عزيز دلم ... به همين زودي هشت ماه گذشت و شما خانم كوچولوي من وارد ماه نهم زندگي شدي ...حالا ديگه حسابي وروجك شدي و كل خونه رو برا خودت سينه خيز مي ري ...هر بار بايد يه جايي پيدات كنم يه با ر زير صندلي تو آشپزخونه ...يه بار بين مبل و شوفاژ و يه بار زير تخت يعني همچين موجودي شدي شما...ولي خداييش خيلي بامزه شدي با اون چشاي حيرون خوشگل و موش شدنهايي كه تازه گرفتي و خودتو واسه همه لوس مي كني ...انگار هرچي داره مي گذره بيشتر داري به ماماني وابسته مي شي ...همش مي خواي تو بغل من باشي و اصلا نمي ذاري به هيچ كاري برسم ...تازه خوبه كه هنوز دوركاري مامان شروع نشده و گرنه نمي دونم چطور بايد به كارام برسم هرچند با وجود تو قند عسلم اين چيزها اصل...
17 مرداد 1391

تمام اين اولين هاي شيرين

سلام خوشگلم ...اين يادداشت رو وقتي دارم برات مي نويسم كه تو كوچولوي من با بابايي رفتي شركت و داري حسابي بابا رو با شيطونيات ديوونه مي كني ...چهارشنبه هم كه با ماماني اومده بودي اداره و با اداهاي شيرينيت دل همكاراي مامانو آب مي كردي ...چيكار مي شه كرد ديگه ...هنوزدور كاري مامان درست نشده و من و تو مجبوريم اي هفته رو هم سختي بكشيم تا ببينيم وضعيتمون چي مي شه و كي بالاخره تكليفمون معلوم ميشه راستي چهارشنبه يه اتفاق خيلي خيلي خوب افتاد...سرمه خانوم ني ني خاله سورا يه دفعه اي و بي خبر به دنيا اومد و همه رو شوكه كرد .اما خدا رو شكر هم خودش هم مامانش سالم بودن و شما هم بالاخره از تنهايي در اومدي و يه دوست خوب واسه خودت پيدا كرد... از خبراي...
10 تير 1391

بدون عنوان

سلام عزيز دلم ...خيلي بده كه اين مطلبو وقتي دارم برات مي نويسم كه خودم پيشت نيستم...مي دوني خوشگلم كه ماماني مجبوره بره سركار ... هرچند تازه دوسه روزه كه مرخصي مامان تموم شده و مجبور شده تورو تنها بذاره اما همين تو چند روز هروقت به ياد تو افتاده هروقت از پشت تلفن صداي گريه تو شنيده دلش خون شده...فقط با اون دل كوچولوت دعا كن كه زودتر كاراي مامان جور بشه و بتونه بيشتر پيش تو باشه عزيز دلم ...تازه تو اين روزها شما حسابي خواستني شدي وقتي با تمام وجود ذوق مي كني و دست و پاهات رو تكون مي دي انگار كيلو كيلو قند تو دل مامان آب مي كنن ...حالا روز به روز داري شيطون تر مي شي و ديگه سخت مي توني رو زمين بند شي همش دوست داري يه كسي بغلت كنه و باهات راه ب...
21 خرداد 1391

بعد این همه وقت

سلام عزیز دل من ... نمی دونی چه حالی داره از تو نوشتن وقتی خودت توی بغلم باشی و با اون چشمهای خوشگلت زل زده باشی به مامان... باید اعتراف کنم این یکی از بزرگترین لذتهای زندگیه برای من ...خوردن نفسهای گرم تو به گونه من. .. حتی جیغ های بنفشی که جدیدا یادگرفتی بزنی و مامان و بابا رو دیوونه کنی تا مجبور بشن هرجا که هستن بدون بیا سرکار علیه رو بغل کنن که بهش بد نگذره و بقیه هی دعواشون کنن که چرا تو رو بغلی کردن... به هرحال منو ببخش که مدتهاست نتونستم برات چیزی بنویسم ...ولی خودت می دونی که مامان این چندوقت چقدر گرفتار بوده ...آنقدر که سال نو شده و جنابعالی دیگه کم کم دارین تشریف می برین تو شیش ماه و مهلت موندن تو این خونه سر اومده و کم کم...
4 ارديبهشت 1391

دوماهگی قند عسلم مبارک

حالا دوروزه که از دو ماهگی رها کوچولوی من می گذره ... دوروزپیش همزمان با دو ماهگیش واکسن سه گانه و فلج اطفالشو زدوهمین باعث شدکه تو این یکی دوروزه خیلی اذیت بشه. شب اول که اصلا نخوابید و تبش خیلی بالا بود طوری که مجبور شدیم پاشویه اش کنیم.جای واکسنش هم خیلی درد می کرد وهربار که پاشو تکون می داد به شدت گریه اش می گرفت . جدای این دوسه روز کلا اوضاعش خوبه و مامانشو زیاد اذیت نمی کنه .فقط اگه به جای روزا شبا می خوابید خیلی بهتر می شد.به هرحال هرروز که میگذره بیشتر داره با دنیای اطراف ارتباط برقرار می کنه .حالا می تونه صداهایی با دهنش دربیاره و وقتی باهاش حرف می زنیم بهمون می خنده و خودشو واسه مامان و باباش شیرین می کنه ...واقعا قبل از تو چطوری...
14 بهمن 1390

حالا تكانهاي ريز تو در من...

    حالا من و تو با هم هفته بيست را هم تمام كرده ايم و از امروز بايد به ماه ششم سلام كنيم ...بيست هفته با هم ...باورت مي شود رهاي من ؟ حالا تو يك اسم زيبا هم داري ...بالاخره من و بابايي روي اين اسم توافق كرديم ...خوشت مي آيد ؟ اميدوارم تو هم دوستش داشته باشي ...كاش مي شد با هم يك قراري بگذاريم مثلا تو بايكي از تكان هاي ريز و كوچولوت كه تازه تازه دارد تمام تنم را خوشبخت مي كند به من علامت بدهي .به هرحال اين هم يكي از همان انتخاب هاست كه ريسك خودش را دارد ...ما سعي كرديم تمام جوانب را درنظر بگيريم ...حالا تا ببينيم تو زيبا چه فكر مي كني... ...
1 بهمن 1390

چه خوشبختی بزرگی...

فردا درست چهل روز است که رهای من به دنیا آمده ...توی این مدت آنقدر گرفتار بودم که نتوانستم وبلاگ قند عسلم را به روز کنم ...رهای من روز ۱۲ آذر ماه ساعت هشت و ده دقیق صبح به دنیا آتد و من و پدرش را خوشبخت ترین انسانهای روی زمین کرد .موقع تولد وزنش سه کیلو و دویست و چهل گرم و قدش چهل و هشت سانتی متر بود .خوشبختانه رها زردی نگرفت اما در رابطه با شیر خوردن مشکلات زیادی داشت که باعث شد نتواند به خوبی وزن بگیرد .در حال حاضر رها هم از شیر من وهم از شیر خشک به عنوان کمک تغذیه می کند .به هرحال روزها مثل برق و باد گذشت و مارا به چهل روزگی رها رساند ...با اینکه هنوز گاهی باورم نمی شود که این فرشته کوچک مال من است ... ...
21 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رهای من می باشد