بعد این همه وقت
سلام عزیز دل من ...
نمی دونی چه حالی داره از تو نوشتن وقتی خودت توی بغلم باشی و با اون چشمهای خوشگلت زل زده باشی به مامان... باید اعتراف کنم این یکی از بزرگترین لذتهای زندگیه برای من ...خوردن نفسهای گرم تو به گونه من. .. حتی جیغ های بنفشی که جدیدا یادگرفتی بزنی و مامان و بابا رو دیوونه کنی تا مجبور بشن هرجا که هستن بدون بیا سرکار علیه رو بغل کنن که بهش بد نگذره و بقیه هی دعواشون کنن که چرا تو رو بغلی کردن...
به هرحال منو ببخش که مدتهاست نتونستم برات چیزی بنویسم ...ولی خودت می دونی که مامان این چندوقت چقدر گرفتار بوده ...آنقدر که سال نو شده و جنابعالی دیگه کم کم دارین تشریف می برین تو شیش ماه و مهلت موندن تو این خونه سر اومده و کم کم باید از اینجا بریم ...می بینی ؟حالا به مامانی حق می دی عزیزم؟الان هم حسابی پر روام که وسط این خونه کارتن پیچ شده نشستم و دوباره برای تو می نویسم ... به هرحال تا چند روز دیگه از اینجا می ریم ...به یه جای سرسبز که فکر میکنم به تو حسابی خوش بگذره ...هرچند من این خونه رو با تمام عیبهاش دوست داشتم چون که توی قند عسلم تو همین خونه به دنیا آمدی و سبزم کردی ...آبادم کردی...بزرگم کردی...