بدون عنوان
سلام عزيز دلم ...
به همين زودي هشت ماه گذشت و شما خانم كوچولوي من وارد ماه نهم زندگي شدي ...حالا ديگه حسابي وروجك شدي و كل خونه رو برا خودت سينه خيز مي ري ...هر بار بايد يه جايي پيدات كنم يه با ر زير صندلي تو آشپزخونه ...يه بار بين مبل و شوفاژ و يه بار زير تخت
يعني همچين موجودي شدي شما...ولي خداييش خيلي بامزه شدي با اون چشاي حيرون خوشگل و موش شدنهايي كه تازه گرفتي و خودتو واسه همه لوس مي كني ...انگار هرچي داره مي گذره بيشتر داري به ماماني وابسته مي شي ...همش مي خواي تو بغل من باشي و اصلا نمي ذاري به هيچ كاري برسم ...تازه خوبه كه هنوز دوركاري مامان شروع نشده و گرنه نمي دونم چطور بايد به كارام برسم هرچند با وجود تو قند عسلم اين چيزها اصلا مهم نيست ...راستي جديدا ياد گرفتي" بابا "بگي و من كلي حسوديم مي شه
يه خبر ديگه اينه كه امروز سالگرد ازدواج مامان و باباست ...چهارسال پيش دقيقا تو يه همچين روزي من و بابايي با هم ازدواج كرديم ... حالا امسال سالگرد ازدواجمون با وجود تو يه حال و هواي ديگه اي داره...ديشب سه تايي رفتيم به يه رستوران ...همون رستوراني كه وقتي جواب آزمايشمون رو گرفتيم و فهميديم تو رو داريم،رفته بوديم ...برات يه بادبادك خريديم اما جنابعالب بازم كل سالن رو گذاشته بودي رو سرت ...به هرحال خيلي خوش گذشت
راستي تازه يه سري عكس خوشگل ازت گرفتم كه به همين زودي مي ذارمشون تو وبلاگت
خيلي دوستت دارم عزيزم